هیچ تصمیم درستی وجود ندارد.
چند وقتِ پیش تصمیمی گرفتم که مطمئن بودم تصمیم درستی نیست اما اگر انجامش ندهم، هرگز از ذهنم پاک نمیشود و عقدهی اینکه چرا آن کار را نکردم، تا ابد روی دلم سنگینی میکند.
مدام بهخاطرش دلم آشوب بود. برای لحظهای از فکرم بیرون نمیآمد. انگار که این فکر در ذهنِ من برای خود لانهای ابدی ساخته بود و من خواستار چنین فکری نبودم. چون نه تمرکزی برایم گذاشته بود و نه آرامشی. وقتی مدام مجبور باشی با خودت به خاطر فکر نکردن به موضوعی بجنگی، احساسِ سرخوردگی شدیدی میکنی. من هم مجبور بودم مدام با چنین احساساتی گلاویز شوم. با خودم فکر کردم این حرف درست است که: 《هیچ تصمیم درستی وجود ندارد!》
هر انتخابی هم که کنم، آخرش به خاطرش خودم را آزار میدهم. چون همیشه فکر میکردم، مزهی تصمیمی که انتخابش نکردم چطور هست و اگر آن یکی انتخاب درستتر باشد، چی؟
من حس کردم در هردوحالت یک جور پشیمان و پریشانم، پس همانی را انتخاب میکنم که غلط است اما بیشتر دوستش دارم.
اینطور کمتر اذیت میشدم. چون گاهی تجربه کردنِ بعضی از چیزها باعث میشود بفهمیم بیهوده برای رسیدن به آن خودمان را آزار میدادیم و اصلن هم ارزش تجربه کردن نداشت. با این وجود دیگر از شرِ این فکر که رسیدن به آن چقدر لذتبخش است و پشمانی به خاطر ریسک نکردنمان رها میشویم.
من هم رها شدم. دیگر همهی ذهنم بردهی آن فکر نیست و آرامشِ بیشتری دارم.
حالا میتوانم بهتر روی اهدافم تمرکز داشته باشم و برای یک چیز بیهوده مدام رویابافی نکنم.
هر چیزی که آرامشِ بیشتری را برایمان فراهم سازد، حتی اگر گرفتنِ تصمیمی ناردست باشد، باز ارزش انتخاب کردن را دارد.
آخرین دیدگاهها