مینوشت و بلند بلند میخواند. قصهی یک عمر زندگیاش همین بود.
شاعری میکرد و عاشقِ شعرهای خودش بود.
هر روز مینوشت و برای تصویرِ در آینه که به او خیره خیره نگاه میکرد، میخواند. تنها شنوندهی شعرهایش تصویرِ در آینه بود.
صدایش در خانهی خالی میپیچید و طنین میانداخت. اما حالا دیگر دود سیگار ریههایش را خفه کرده بود و صدایش در نمیآمد و فقط لب میزد.
اولین شعرش را که نوشت، برای همسرش خوانده بود. بعد از مدتِ کوتاهی همسرش شاکی شد و گفت: شعرهایش به هیچ نمیارزند. آن وقت دیگر برای او شعر نخواند و درِ اتاق را به روی خود میبست و رو در رویِ آینه بلند شعر میگفت.
همسرش از این کار هم خسته شد و او را ترک کرد و گفت: من میروم و تو هر چه دلت خواست به جایِ زندگی کردن، برای آینه شاعری کن. همسرش نفهمید که او با شعر زندگی میکرد و زنده بود.
آخرین دیدگاهها