داستانک

می‌نوشت و بلند بلند می‌خواند. قصه‌ی یک عمر زندگی‌اش همین بود.
شاعری می‌کرد و عاشقِ شعرهای خودش بود.
هر روز می‌نوشت و برای تصویرِ در آینه که به او خیره خیره نگاه می‌کرد، می‌خواند. تنها شنونده‌ی شعر‌هایش تصویرِ در آینه بود.
صدایش در خانه‌ی خالی می‌پیچید و طنین می‌انداخت. اما حالا دیگر دود سیگار ریه‌هایش را خفه کرده بود و صدایش در نمی‌آمد و فقط لب می‌زد.
اولین شعرش را که نوشت، برای همسرش خوانده بود. بعد از مدتِ کوتاهی همسرش شاکی شد و گفت: شعر‌هایش به هیچ نمی‌ارزند. آن وقت دیگر برای او شعر نخواند و درِ اتاق را به روی خود می‌بست و رو در رویِ آینه بلند شعر می‌گفت.
همسرش از این کار هم خسته شد و او را ترک کرد و گفت: من می‌روم و تو هر چه دلت خواست به جایِ زندگی کردن، برای آینه شاعری کن. همسرش نفهمید که او با شعر زندگی می‌کرد و زنده بود.

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *