زن در صندلی فرو رفته بود، کسی کنارش نشست. روبه او کرد و لبخندی زد. او که خانمِ جوانی بود، سر صحبت را باز کرد. از او پرسید که همراهِ بیمار آمده؟ زن هم با اینکه به درستی متوجهی سوال نشد، سرش را به نشانهی تایید تکان داد. خانم جوان باز گفت: 《چقدر بیماری این روزا زیاد شده. مخصوصن سرطان. من همراهِ جاریمام آمدهام. تا وقتی سالم بود، آدمِ دیگهای بود. حالا مهربونتر شده.چون خودش میدونه که سرطان چقدر خطرناکه و ممکنه دیر یا زود بمیره. آخه همه که نمیتونند با سرطان مقابله کنند.》 بعد وقتی سکوتِ زن را دید، از او پرسید همراهِ چه کسی آمده است.
زن با همان لبخند جواب داد: 《من همراهِ کسی نیومدم. خودم سرطان دارم….
آخرین دیدگاهها