داستانک

تکیه‌اش به در بود و همه‌ی وجودش گوش شده بود تا زمزمه‌ی زن و مردِ پشتِ در را بشنود. قلبش تند و تند می‌زد. می‌ترسید کسی او را ببیند. احساس می‌کرد پاهایش می‌لرزند و وزنه‌ای سنگین به آنها بسته شده. نه دلش می‌خواست آنجا بماند و نه می‌خواست دل از گوش دادن به زمزمه‌های عاشقانه‌ی زن و مرد بکند. می‌خواست بداند زن به همسرش چه می‌گوید که اینچنین خودش را در زندگی آنها جا کرد و با همه‌ی فداکاری‌هایی که کرده بود، همسرش چطور آن زن را به او ترجیح داد. در همین حال صدای زن را شنید که می‌گفت: 《 عزیزم تو بهترین مردی هستی گه من تو عمرم دیدم. تو از همه‌ی عالم خواستنی‌تری.》 زن هر چه با خود فکر کرد، یادش نمی‌آمد که هیچ‌گاه از این جملات به همسرش گفته باشد.

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *