نانویسنده
امروز وقتی غروب شد، به خودم گفتم: وای، باز هم معضل ایده برای نوشتنِ وبلاگ. حالا من چه بنویسم، از چه بنویسم؟
چیزی از درونم صدا زد و گفت: از هر دری که میخواهی، اصلن دریوری بنویس.
از خودت که کولهباری از دغدغه شدهای. از آن همه برنامه بگو که برای امسال چیدهای.
به دوربرم نگاهی انداختم و باز گفتم: خداوندا، از چه کوفتی بنویسم؟
صدای درون دوباره به حرف آمد و گفت: تو مثلِ اینکه اصلن نویسنده نیستی. فکر کنم یادت باشد که چند روز پیش در یکی از وبینارهایی که شرکت داشتی، استاد چه گفت! اگر یادت نیست تا یادآوری کنم. بعد ادامه داد:
استاد گفت: اگر در هر کاری، حتی نوشتن حس کردید اذیت میشوید و تحتِ فشار قرار میگیرید، رهایش کنید. تاکید میکنم، گفت حتی در نوشتن.
اگر این کار را نکنید مطمئن باشید، نوشتههایتان همهاش چرند خواهد بود.
گفتم خوب، باشد. چرند باشد. من برای نوشتن ایده کم میآورم و اذیت میشوم، اما این ایده نداشتن اذیتم میکند، نه خودِ نوشتن. پس ادامه میدهم. صدای درون به آرامی گفت:
رهایش کن نانویسنده. تو اگر نویسنده باشی، پس نداشتنِ ایده معضل نیست، بلکه دیدِ خودت به نوشتن مشکلِ کار است. یک نویسنده میتواند از سراغِ ریز سوزن هم رد شود، تا به ایده برسد. تو که در آرامشِ کامل به سر میبری.
در آخر نفهمیدم حق با من است، یا صدای درونم. فقط مطمئنم نوشتن را با همهی سختیهایش دوست دارم.
آخرین دیدگاهها