روزها در پیِ هم میگذرند و من چشم به راه فرصتهای نیامده هستم. فرصتِ نوشتن چیزی که هست و نیست، چیزی که انگار در میانِ مهی غلیظ پنهان شده باشد و من برای خلقش باید ببینمش و با دستِ ذهنم لمسش کنم.
احساس خفقان میکنم و نمیدانم چارهی مشکلم نیست. دلم نوشتن میخواهد و نمیخواهد.
دلتنگ ساعتها نوشتن بیوقفه میشوم و انگار فقط دلم میخواهد و عملی در کار نیست.
نمیدانم این تجربهدر نوشتن عادی است یا بهانههای تکراری من برای ننوشتن.
هر چند تمام روز در حال جستوخیز برای رسیدن به خواستههایم هستم، اما معلوم نیست از کدام مسیر میخواهم گذر کنم و مقصدم به سمتِ کدام راه است. فکر میکنم فکری که اجرایی نمیشود، هیچ کافی نیست و پشتِ فکر کردنهای بیثمر هم اتفاقی نیست که غافلگیرمان کند.
حتی گاهی جستوخیزهای بیوقفه هم کاری را از پیش نمیبرد.
آخرین دیدگاهها