چرا دنبالِ چرایی مشکلاتم نمی‌گردم؟

گاهی از پیچیدگی خودم در حیرت می‌مانم!
از اینکه چرا کارهایی را که دوست دارم، انجام نمی‌دهم؟
چرا برایم مهم است که دیگران من را چطور می‌بینند و چی درباره‌ام فکر می‌کنند و چطور قضاوتم می‌کنند.
اصلن مگر مهم است؟
مگر این زندگی برای من است یا همه؟
چرا با چیزهای بیهوده خودم را می‌آزارم و به خاطر آدم‌هایی که در زندگی‌ام هیچ نقشِ مهم و مثبتی ندارند، برآشفته می‌شوم؟
چرا به کسانی می‌اندیشم که ذره‌ای به من و آینده‌ام اهمیتی نمی‌دهند؟
چرا امروز در فکر دیروز هستم و فردا را نادیده می‌گیرم؟
چرا بی‌دلیل برای خودم حکم صادر می‌کنم؟
چرا کم‌کاری‌های خودم را گردن دیگران می‌اندازم و با اینکه از بی‌برنامگی خودم در عذابم، راه چاره‌ای نمی‌یابم؟
چرا خودم را با آدم‌های سطح بالا مقایسه می‌کنم و چرا دلم می‌خواهد مورد تایید همه‌ی آدم‌ها باشم؟
چرا با اینکه فرق بد و خوب را می‌دانم، باز بد را انتخاب می‌کنم؟
چرا زمان را این‌گونه آسان از دست می‌دهم و ارزش روزها را نمی‌دانم؟
چرا دلم جاودانگی می‌خواهد و چرا برای این خواسته‌ام تلاشی را که باید، نمی‌کنم؟
چرا هنر را اشتباه می‌گیرم و برای هنرمند شدن اول هنر را نمی‌آموزم؟
چرا علایقم مشخص نیستند؟
چرا به جای مثبت‌گرایی همش منفی‌گرایی می‌کنم؟
چرا از کاه کوه می‌سازم و چیزهای کوچک و کم‌اهمیت را بزرگ می‌پندارم؟
چرا قدر دوست‌های واقعی را نمی‌دانم؟
چرا به فکر داشته‌هایم نیستم؟
چرا توانایی‌های خودم را نادیده می‌گیرم؟
چرا از توانایی‌هایم درست استفاده نمی‌کنم؟
چرا چرا
مطمئنم همه‌ی آدم‌ها هزاران چرایِ این شکلی دارند و اگر در پیِ جواب‌شان بگردند، به راه‌کارهای خوبی دست پیدا می‌کنند.
برای پیدا کردنِ اکثر مشکلات باید سوآل طرح کرد تا به پرسش درست رسید.

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *