همیشه میگویند مرگ از رگ گردن هم به آدم نزدیکتر است، من فکر میکنم حقیقت هم مثل مرگ است و هیچگاه از ما جدا شدنی نیست.
هر قدر هم از حقیقت فرار کنیم، باز مثل یکوصلهی ناجور به ما وصل میشود و تا هر کجا که برویم با ما میآید.
یکوقتهایی بزرگترین دروغها را به خودمان میگوییم. در گفتگوهایمان با دیگران این جمله را زیاد میشنویم که میگویند: خودت را گول نزن یا به خودت دورغ نگو. بدترین کاری که میتوانیم با خودممان بکنیم، فرار از حقیقتهای زندگیست.
وقتی من از خودِ واقعیام فرار میکنم و میکوشم چیزی به غیر از خودم باشم، یعنی اینکه از حقیقت طفره رفتهام و این گاهی آسیبهای جبران نشدنیای به آدم وارد میکند.
پذیرفتن واقعیتها مایه آرامش وجود میشود.
اگر من نقصی داشته باشم اما آن را نپذیرم، مجبور میشوم مدام روی آن سرپوش بگذارم و این از درون باعثِ رنج و آزارم میشود.
بعضی از نقصها تنها به پذیرفتن نیاز دارند و زمانی که ما قبول میکنیم این مشکل را داریم، به خودیخود حل میشود، چون گاهی بعضی چیزها نیاز به تغییر ندارند.
اگر من یکی از اعضای بدنم را که به صورت نقص میبینم، همان طوری که هست بپذیرم و دوست داشته باشم، لازم به تغییر آن نیست و پذیرش خودم به همان شکلی که هستم، به من احساس آرامش میدهد و بزرگترین حقیقت زندگی ما این است که خود را همانگونه که هستیم، بپذیریم و عاشقانه دوست داشته باشیم و به خودمان احترام بگذاریم.
آخرین دیدگاهها