تنفر
مرد با صدایی که از عصبانیت رگبهرگ شده بود، گفت:
– مگه تو این زندگی نکبت چی کم داری؟
از صبح تا شب جون میکنم، اون وقت خانم هوس کار زده به سرش.
نکنه فکرایی تو سرته؟
میخوای سربههوا بشی و سرخود هر کاری که دلت میخواد بکنی؟ مگه من مردم.
مریم دستش هنوز روی پهلویِ چپش بود که چند لحظه پیش مرد به آن لگد زده بود. با بغض نالید و گفت:
– سربههوا کدومه آخه، من فقط میخوام کار کنم، چون حقوق تو برای زندگیمون کافی نیست.
هلیا بزرگ شده و خواستههاشم بزرگتر میشن.
مثل بچگیهای منو تو که نیست، دنیا تغییر کرده بهبود این رو بفهم.
– بیخود کرده دنیا، مگه هلیا چی خواسته که براش فراهم نبوده؟
همین یک هفته پیش بود بهت پول دادم براش لباس بخری، نکنه برا خودت خرجش کردی؟
– خوب مگه فقط لباس میخواد بیزبون؟ کفش میخواد اسباببازی میخواد و کلی چیزایی دیگه.
بحث بینشان هر لحظه بالاتر میگرفت و در آخر بهبود، راضی به کار کردن مریم نشد.
چون از تکرار گذشته میترسید و نمیخواست تجربههای دوران نوجوانیاش دوباره تکرار شود.
مریم بعد از اینکه بحثِ آن روز را در ذهنش مرور کرد، به اتفاقی فکر میکرد که چند لحظه قبل توی پاساژ افتاده بود. با یادآوری این که بهبود چطور مقابل چشمِ همه او را کتک زد و تحقیر کرد، درد را تا عمقِ وجودش حس میکرد.
چیزی که او را بیشتر ناراحت میکرد، کتک خوردن جلوی دوستش بود که یک ماه و بیست روز در کارگاه خیاطی او مشغول بهکار بود و تقریبن خیاطی را از او یاد گرفته بود.
مریم به سختی توانسته بود دوستش زری را راضی کند تا به او اجازه بدهد در پاساژ کار کند. چون زری میدانست همسر مریم با کار کردن او مخالف است و بارها سرِ این موضوع باهم بحث کرده بودند و نتیجه نداده بود. برای همین دنبال دردسر نمیگشت.
مریم قول داده بود بهبود چیزی از کار کردنش نفهمد. اما همه چیز خلافِ چیزی که فکر میکرد شد. بهبود کارگر شرکتی در بیرون از شهر و کارش رانندگی با بابکت بود. یک روز که حالش خوب نبود، از شرکت مرخصی گرفت و به خانه آمد. وقتی مریم را در خانه ندید، سراغش را از هلیا گرفت. اما هلیا منمن کرد و با ترس گفت که خبر ندارد. بهبود او را ترساند تا ماجرا را بگوید.
وقتی هلیا بریده بریده داستان مادرش را تعریف کرد، بهبود با عصبانیت دستِ هلیا را گرفت و با خود کشانکشان از خانه بیرون برد.
اوحتی بدن درد و سرگیجهی خود را فراموش کرد و آنقدر با سرعت رانندگی کرد که دو دقیقهای مقابل پاساژ رسید.
پاساژ هم محل خرید بود و هم در یکی از طبقههای آن تعدادی مغازهی خیاطی قرار داشت.
مغازهی زری بزرگتر از همهشان بود و به همین خاطر آنجا را به کارگاه کوچکِ خیاطی تبدبل کرده بود و چهار نفر در آن مشغول بهکار بودند که یکی از آنها هم مریم بود.
بهبود از ماشین خارج شد و با قدمهای تند به سمتِ پاساژ رفت.
مریم داشت چینهای دامنِ لباسی را با دست مرتب میکرد که به بالاتنهی آن وصل کند.
بهبود مثلِ آدمهای برق گرفته وارد کارگاه شد.
زری و یکی از آن چهار نفر حواسشان به مرد نبود، اما مریم همان وقت که وارد شد، چشمش صاف افتاد تو چشم بهبود و از تعجب و ترس زبانش نمیچرخید. دستش بیحرکت مانده و لباس در بین انگشتهای دستش و هوا معلق مانده بود.
بهبود سمتش رفت و موهای سرش که دماسبی بسته بود، گرفت و با خود از کارگاه بیرون برد.
او را سمتِ پلهبرقی هول داد و خودش هم پشتِ سرش رفت. تا به پایین برسد، چندین چنگ به موهایش انداخت و توجهی هم به آدمها و اطرافش نداشت. چند پله مانده به آخر باز او را هل داد و مریم روی دو پلهی آخر قلت خورد و گوشهی شالش لای پله گیر کرد و از گردنش آزاد شد. خودش را به سختی آن طرف پله کشید و شال را از لای آن بیرون کشید که تکهی بزرگی از شال پاره شد و لای پله ماند.
در همین حال بهبود لگدی به پهلویش زد و با فریاد گفت:
– زنیکهی بیحیا و سربههوا، مگه من نگفتم اجازهی کار کردن نداری؟ حرف من باد هوا بود؟
بعد دستش را گرفت و روی زمین کشید و کنار درِ وردی رهایش کرد تا خودش راه برود. مریم رویش نمیشد سرش را حتی بلند کند.
زری از بالای نردههای طبقهی دوم به ماجرا نگاه میکرد و انگار که نفس نمیکشید. جرات نکرد برود و از مریم در برابر حملههای همسرش دفاع کند. بعد از یک ساعت که برایش آب قند آوردند، اشک از چشمش روانه شد و شروع به نفرین کردن خودش کرد که چرا از مریم دفاع نکرده بود. هر چند هر کسِ دیگهای هم بود از چهرهی برافروختهی بهوبد ترش برش میداشت و جرات دخالت کردن پیدا نمیکرد.
مریم به طرف ماشین رفت و وقتی هلیا را دید که سرش را از شیشهی ماشین بیرون آورده، دستی به اشکهایش کشید و سعی کرد صاف راه برود.
بهبود سرِ هلیا فریاد کشید و گفت:
– اون شیشه رو بیار بالا، تا تو رو هم نکشتم.
بعد زیر لب زمزمه کرد، تو هم یکی مثلِ مادرت میشی.
با همان سرعت به خانه بازگشتند.
اول درِ ماشین و بعد درِ خانه را محکم بههم کوبید. داخل اتاق رفت و بعد با شتابزدگی بیرون آمد و خود را به مریم رساند. مریم در حالی که هلیا را به پای خود میفشرد، یک قدم به عقب رفت.
بهبود داد زد:
– نمیتونم باور کنم که تو همچین خیانتی بهم کردی، خدا میدونه دیگه چه غلطهایی بدون اجازهی من کردی. تو نگفتی این بچه تو خونه بدون تو چیکار میکنه؟
نگفتی ممکنه بلایی سرِ خودش بیاره؟
آخه یه بچهی هفتساله رو مگه تو خونه تنها میذارن؟
اگه خونه رو آتیش میزد چی؟
اصلن چطور روت شده بهش دروغ گفتن رو یاد بدی؟
وقتی میدونستی من دوست ندارم بری تو اون کارگاه خرابشده کار کنی، چرا باز رفتی؟
باید از اون دوست بیحیات شکایت کنم.
مریم با سر به هلیا فهماند به اتاقش برود و بعد با بغض گفت:
– چیکار اون داری، خودم خواستم.
مگه کار کردن خلافه شره؟ مامان خودتم چندین سال واسه کارگاه قالیبافی کار کرد.
مریم با گفتنِ این ماجرا دست گذاشته بود روی نقطهضعف بهبود. باز انگار خاطرات گذشته به سرش هجوم آوردند.
با آوردن اسمِ مادرش دوباره تنفر و خشم را در دلش احساس کرد و خاطراتِ نوجوانی خود را به یاد آورد که مادرش مجبور بود تمام روز را در کارگاه قالیبافی کار کند. پدرش در قهوهخانه عمویش میچرخید و حقوقش آنقدر کم بود که کفاف زندگیشان را نمیداد. شبها جروبحث پدر و مادر به سبب همین موضوع بالا میگرفت و پدر توجهی به خواستهی مادر که پیدا کردن کاری به جای چرخیدن درقهوهخانه بود، نمیکرد.
بلاخره مادر از کار کردن در خانه و کارگاه خسته شد و طلاق گرفت و بهبود به همراهِ دو برادر کوچکترش تنها شد.
او از آن موقع بهبعد از مادرش کینه بهدل گرفت و حتی نمیگذاشت مادرش برای دیدن او و دو برادرش بیاید.
دندانهایش را بههم فشرد و سیلی محکمی به صورت مریم زد و با صدایی که میلرزید گفت:
– خفه شو زنیکه خفه شو، اونم مثل تو بود و زندگی ما رو تباه کرد. باعث شد طعم نداری و بیمادری رو بچشیم و دو برادرِ کوچیکم گیر نامادری بیفتند و سختی ببینند. چون اونم عین تو فقط به فکر خودش بود.
اما من مثل بابام بیغیرت نیستم که او رو طلاق بدم، باید انقدر تو خونه بمونی که بپوسی.
باز دستش را بالا برد تا سیلی دوم را بزند، اما مریم دستش را در هوا گرفت و گفت:
– دیگه حق نداری دست رو من بلند کنی، تا همینجا هم زیادهرویی کردی. تو از چی حرف میزنی، از غیرت؟ اگه غیرت داشتی، نمیگذاشتی کار به اینجاها بکشه و چندین سال منو عذاب نمیدادی. بابای تو کار میکرد ولی عموت سرش رو کلاه میگذاشت و حقوق دندانگیری بهش نمیداد، برای همین مامانت مجبور بود کار کنه تا خرج شماها رو دربیاره. چندین سال هم زحمت کشید و کار کرد. اما تو همشو فراموش کردی و به خاطر خودخواهیهای خودت نادیده گرفتی و ازش متنفر شدی. خود تو چی؟ حقوقت اونقدر کمه که نمیتونی نیازهای منو بدی؟
چرا تو این سالها یهبار خودت بهم دستی پول ندادی و نگفتی که تو این زندگی کوفتی چی کم داری؟
چرا هیچ وقت بدون صدا و نق زدن بهم پول ندادی؟
چرا مدام سوال پیچم کردی که چندرقازی که بهم دادی رو چهکارش کردم؟
همش خسیس بازی درآوردی و گفتی ندارم.
فکر منم هیچی، فکر هلیا نبودی؟
میدونی وقتی بهش گفتم میخوام کار کنم تا برات اسباببازی و هر چی دلت خواست بخرم، چقدر خوشحال شد و از خوشحالی هر روز به هیچی تو خونه دست نمیزد؟
فکر کردی من نمیدونم تو این سالها چقدر پول رو پول گذاشتی؟
پیامک گوشیت رو ندیدم؟
کی به من و زندگی اهمیت دادی؟
همیشه یه چیزی تو این خرابشده کمه.
هر بار برا چیزی بهت میگم، میخوای منو با چشم بخوری.
قانع شدی یا بازم بگم؟
چطور تونستی جلوی اون همه آدم اینطوری خوردم کنی؟ چطور دلت امد هلیا رو با این صحنه روبهرو کنی؟
میدونی چیه؟ تو بهخاطر کینه از گذشته و تنفر از عزیزترین کسِ زندگیت، یعنی مادرت زندگی خودت رو تباه کردی. حالا با این کینه، هیچی تو زندگیت نداری، نه من و نه حتی هلیا رو.
بهبود با شنیدن این حرفها خونش بهجوش آمد و با تمام توانش مریم را هل داد. مریم به دیوار که فاصلهی زیادی با او نداشت، برخورد و روی زمین سرید. چشمهایش پر از اشک شد و بعد آرامآرام روی زمین دراز کشید. خون از سرش بهراه افتاد و بهبود ماتومبهوت به او خیره مانده بود.
آخرین دیدگاهها